اون عاشق چشاش بود چشاش عاشق اون بود
به گفته حرف دل دخترِ مهربون بود
یه روزِ آفتابی دخترِ تنها گذاشتش عازم سفر شد
دخترِ جا گذاشتش چه روزای سختی بود روزای جدایی
دیگه کسی نمیخوند شبا براش لالایی
چه لحظه سختی بود اون لحظهِ رفتنش
ولی بدتر از اون بود لحظهِ برگشتنش
هنوز یادش نرفته نشون به اون نشونه
اون که خودش رفته بود آوردنش به خونه
دختر به اون سلام کرد پسر فقط نگاش کرد
بازم بهش سلام کرد پسر فقط نگاش کرد
یهو پسر چشماشو بست ، بغضش تویِ سینش شکست
ایستاده بود روی پاهاش ،گرفت روی زمین نشست
دخترِ اومد بشینه با دست اشاره داد بِهش
بذار اول آروم بشم ، تا بگه حرفای دِلش
پسرِ شروع کرد و گفت خیلی برام عزیزی
وقت جدا شدنمون ، نبینمت اشک بریزی
عجب عاشقش بود وقتی که اونو دیدش
تو کوچه پیش مردم اونو بغل کشیدش
رفتن اون دخترِ تو رفتنا چه تک بود
چه قدر قشنگه دیوار عین قایم باشک بود
اما بازم پسرِ چشماشو باز کرد و دید
یواشیکی دزدکی دنبال دختر دوید
دویدِش و دیودِش سر کوچه رسیدِش
اما دیگه دخترِ رو ندیدش و ندیدش
پسر بهش گفته بود ، دوست دارم عرویستو ببینم
نری یهو بی خبر به انتظار بشینم
دختره خندید و گفت : تا عروسیم وقت زیاده
پسرِ گفت منم میام حتی شده پیاده
پسرِ میدونست عمرا دختر مالِ اونشه
خوب میدونست نمیشه صاحبِ مهربونشه
بعد رفتن اون دنیاش دیگه تیره شد
به کوچه جدایی تا میتونست خیره شد