یه قایــق چوبـــــی ای بود
کنار ساحل می نشست
گلــه نمی کرد از کســی
بغض و تو سیــــــنه می شکسـست
یه قایق خستــه وپــــــیر
شده بود از زندگــی ســیر
داد می زد: ای داد و بیــداد
کسی جوابـشو نمی داد
بعد سـال ها بی قراری ،یه دخـتری پیشش نشستــ
ظاهر دختر و که دید ،خودش به جای اون شکسـت
گریه ی ناجور دختره ،دل قایـق رو برده بـــود
از بس از اون نامرد پست، زخم زبون خورده بود
دختره پا شد که بره گریـــه کنه یه جای دور
قایقه بهش گفت که نرو ،راضیـش کرد اما به زور
قایقه به دختره گفت ،عزیـــزم دنیـــــــامی
تو یه خاطره ی تلخی که همیشه تو رویــــــامی
قایقه به دختره گفت ،عـــــــاشق دریا بودی نه ...
دختره با تعجب گفت آره ...!
قایق به دختره گفت :
من همونی ام که یه روزی پیشش نشسـتی
سال ها بی خبر بودی ازش ،دلشو شکسـتی
من همون آدمی ام که بعد رفتنت
از خدا خواستم قایـقم کنـه
انگشت نمای مردم نـشم
یه جایی قایـمم کنه
از خدا خواستـم قایقم کنه
که کنار دریـــــــا بشینم
به یاد تـــو کنار آبـــــ
خیـــــلی آروم بمــــــیرم
|