عزیزِ من ، شب ها قبل از خواب به تو فکر می کنم
و لحظه ی جدایی را همیشه فردا می بینم
لحظه جدایی را فردا می بینم و حسرت می خورَم
و می دانم روزی برای همیشه از کنارِ من خواهی رفت
عزیزِ من ، من در رویاهایم با تو زندگی ساختم
تو را مادر فرزندان خود می دیدم
آخ که چقدر زیبا بود آن مادرِ مهربان
اما یک رویایی بیش نبود....
تو هم درگیر رویاها و آروزهایت هستی
دریغ از اینکه تو همه ی آرزوی من شدی....
تو میروی و من تنهای تنها قدم میزنم لبِ دریا
اما تو با عشقت قدم های عاشقانه بر میداری
من در رویاهایم با تو زندگی می سازم
و تو با عشقت خانه ی آروزهایت را می سازی
من با یادِ تو خاطراتِ تو زنده می مانم
اما تو هر لحظه در کنارِ عشقت جانِ تازه ای میگری
من از دیار آفتابِ گرمِ سوزانم
ولی تو همچون سرمایِ زمستان سوزناکی
من از بودنِ تو در کنارَم جان می گرفتم
اما تو در کنار من جان می باختی
و با تکه های شکسته ی قلبم زندگیَت را می ساختی....
|